کاظم دانشی در این فیلم یک جور بازی خیر و شر به راه میاندازد و شخصیت محوریاش را مثل یک محکوم همیشگی، میان این دو مفهوم سرگردان میکند؛ بازپرس پرونده درون دایرهای گیر افتاده است که هرچه میرود به انتهای مسیر نمیرسد و مدام روی دور تسلسل است؛ او که روزگاری همه چیز را با اصول و چارچوبی مشخص ارزیابی میکرده و قدم گذاشتن بیرون از این چارچوب را با معیار شلاق و جریمه مالی میسنجیده، حال در مواجهه با مسائلی قرار میگیرد که هیچکدام از این اصول پاسخگوی آن نیستند؛ او ابتدای فیلم به همدستی در یک قتل غیرعمد محکوم میشود اما وظیفه حکم میکند پای غفلتی که توسط زیردستش انجام شده بایستد؛ حال باید از محیط امن همیشگی فاصله بگیرد و برای تبرئه شدن از این ماجرا، در قضاوتش محتاطتر و گوش به فرمانتر باشد؛ این شرط احتیاط است که مجبورش میکند دست به عصا راه برود و چشمش را روی برخی موارد ببندد اما چالش با تضادهای درونی این امکان را از او میگیرد و تازه اینجاست که داستان به جریان میافتد؛ فیلم با یک روایت اصلی و چند خرده روایت پیش میرود؛ در ظاهر ارتباطی میان این خرده روایتها با روایت اصلی شکل نمیگیرد اما با قرار گرفتنشان کنار هم، اتفاق مهمتری رقم میخورد: چالش بازپرس با زندگی و آینده چند کودک؛ دانشی در علف زار، نماینده قانون را با سرنوشت چند کودک یا به عبارت بهتر، نمایندههایی از نسل بعدی مواجه میکند؛ کودکانی که خونشان یا آیندهشان به نحوی در ارتباط با تصمیم اوست